"هو"
مدتي است در روزنامه شرق مصاحبه با جانوري كه رياست سازمان به اصطلاح جوانان را به عهده دارد چاپ ميشود.
در متن آخرين جملات قصار اين گونه منقرض شده ميخواندم كه در جواب اين سوال كه نظر او را در مورد بحران جنسي, معيشتي و اعتياد نسل جوان پرسيده بود فرموده بودند: "فكر نميكنم مسئله در حد بحران باشد بلكه صرفاً يك چالش است"
نتيجه:
الف) اين موجود قادر به فكر كردن هم هست.
ب) اين گونه نادر علاوه بر فكر كردن حرف هم ميزند.
حكايت: ميگويند روزي مردي در جمعي نشسته بود و از سفرهايي كه كرده بود به دروغ داد سخن ميداد. تا رسيد به نقل يكي از سفرهاي پر مخاطرهاش در كوير و از دهانش پريد: "همي سوار بر اشتر ميرفتيم ... " كه يكي از ميهمانان طاقت نياورد و گفت: مرد, خدا را شرم نميداري كه از اين همه قلب كه در سخن ميكني, تو اشتر كجا ديدهاي؟" مرد پاسخ داد" من اشتر نديدهام؟" ميهمان گفت: "اگر تو راست ميگويي نشانيهاي اشتر را برگو" مرد گفت: اشتر جانوري است تنومند با گردني كوتاه كه او به خيش همي بندند و زمين شيار همي دهند" ميهمان خنديد و بگفت: من بدانستم كه تو اشتر نديدهاي حال فهميدم كه تو اشتر از گاو نيز باز نميشناسي".
نتيجه ج با توجه به حكايت فوقالذكر:
اين مردك نه مفهوم بحران را ميداند و نه معناي چالش را.
"هو"
براي جوجوي نوك حنايي پر طلايي تپل تن پرور خودم (عزيز دلم سابق!)
عزيزم
نزديك دو سال پيش تو در زماني وارد زندگي من شدي كه نه دين داشتم كه شيطان ببرد, نه مال داشتم كه ديوان بخورد (المنه للله كه هنوز هم هيچ كدام را ندارم) تو ميدانستي و ماندي. زخمها و زشتيهاي مرا ديدي و روي نتافتي. با تو همه چيز طعم ديگري داشت. قهوه در حضور تو ديگر قهوه نبود, اكسير غريبي بود كه عطر شانههاي تو را ميداد. دود سيگار ابري بود كه ميشد لابهلايش گم شد و زمان را فراموش كرد.
حالا رفتهاي. ميدانم كه ديگر تو را ندارم. ميدانم كه ديگر مال من نيستي, همراه من اميد من, چراغ خانه من. ميدانم كه حالا ديگر "باران" من به دنيا نخواهد آمد و من باز در دنياي كوچك سياه و سردم تنها ماندهام.
شايد اگر بودي ميگفتي كه خود من خواستم كه تو بروي. نازنينم اگر خواستم بروي از وحشت آن بود كه در ميانه راه تنهاييم بگذاري از ابتدا تنها بودن به كه از ميانه راه . حالا يك صندلي هر روز عصر در كافه هست. روبروي من. جاي هميشگي. اما خالي ...
اينكه تلختر شدهام اينكه نااميدتر شدهام. اينكه سياهم, سردم, خردتر و بيحوصلهتر شدهام, ديگر حرف تازهاي نيست.
گلكم. بيتو خانه تنگ است, شهر تنگ است, دنيا تنگ است ...
اي كاش دستان من جز "تن پوشي از دود سيگار" چيز بهتري براي تو داشتند. اي كاش من آنقدر احمق نبودم كه سير بلاي يك مشت احمقتر از خود بشوم و حالا همه آنها باشند آقا و من باشم ننه آغا. اي كاش خانم قرباني ميدانست كه دانشجوي اخراجي هم ميتواند عاشق باشد اي كاش كتابفروشي را به عنوان شغل ميپذيرفت. اي كاش ميدانست كه با من چه كرد ...
ديگر ميدانم كه مابقي به جاي درد دل, ذكر مصيبت است كه بدبخت من امشب سحر نميآيد ...
اي صبا نكهتي از خاك ره يار بيار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار
نكته روح فزا از دهن دوست بگو
نامه خوش خبر از عالم اسرار بيار
روزگاري است كه دل چهره مقصود نديد
ساقيا آن قدح آينه كردار بيار
مدتي است در روزنامه شرق مصاحبه با جانوري كه رياست سازمان به اصطلاح جوانان را به عهده دارد چاپ ميشود.
در متن آخرين جملات قصار اين گونه منقرض شده ميخواندم كه در جواب اين سوال كه نظر او را در مورد بحران جنسي, معيشتي و اعتياد نسل جوان پرسيده بود فرموده بودند: "فكر نميكنم مسئله در حد بحران باشد بلكه صرفاً يك چالش است"
نتيجه:
الف) اين موجود قادر به فكر كردن هم هست.
ب) اين گونه نادر علاوه بر فكر كردن حرف هم ميزند.
حكايت: ميگويند روزي مردي در جمعي نشسته بود و از سفرهايي كه كرده بود به دروغ داد سخن ميداد. تا رسيد به نقل يكي از سفرهاي پر مخاطرهاش در كوير و از دهانش پريد: "همي سوار بر اشتر ميرفتيم ... " كه يكي از ميهمانان طاقت نياورد و گفت: مرد, خدا را شرم نميداري كه از اين همه قلب كه در سخن ميكني, تو اشتر كجا ديدهاي؟" مرد پاسخ داد" من اشتر نديدهام؟" ميهمان گفت: "اگر تو راست ميگويي نشانيهاي اشتر را برگو" مرد گفت: اشتر جانوري است تنومند با گردني كوتاه كه او به خيش همي بندند و زمين شيار همي دهند" ميهمان خنديد و بگفت: من بدانستم كه تو اشتر نديدهاي حال فهميدم كه تو اشتر از گاو نيز باز نميشناسي".
نتيجه ج با توجه به حكايت فوقالذكر:
اين مردك نه مفهوم بحران را ميداند و نه معناي چالش را.
"هو"
براي جوجوي نوك حنايي پر طلايي تپل تن پرور خودم (عزيز دلم سابق!)
عزيزم
نزديك دو سال پيش تو در زماني وارد زندگي من شدي كه نه دين داشتم كه شيطان ببرد, نه مال داشتم كه ديوان بخورد (المنه للله كه هنوز هم هيچ كدام را ندارم) تو ميدانستي و ماندي. زخمها و زشتيهاي مرا ديدي و روي نتافتي. با تو همه چيز طعم ديگري داشت. قهوه در حضور تو ديگر قهوه نبود, اكسير غريبي بود كه عطر شانههاي تو را ميداد. دود سيگار ابري بود كه ميشد لابهلايش گم شد و زمان را فراموش كرد.
حالا رفتهاي. ميدانم كه ديگر تو را ندارم. ميدانم كه ديگر مال من نيستي, همراه من اميد من, چراغ خانه من. ميدانم كه حالا ديگر "باران" من به دنيا نخواهد آمد و من باز در دنياي كوچك سياه و سردم تنها ماندهام.
شايد اگر بودي ميگفتي كه خود من خواستم كه تو بروي. نازنينم اگر خواستم بروي از وحشت آن بود كه در ميانه راه تنهاييم بگذاري از ابتدا تنها بودن به كه از ميانه راه . حالا يك صندلي هر روز عصر در كافه هست. روبروي من. جاي هميشگي. اما خالي ...
اينكه تلختر شدهام اينكه نااميدتر شدهام. اينكه سياهم, سردم, خردتر و بيحوصلهتر شدهام, ديگر حرف تازهاي نيست.
گلكم. بيتو خانه تنگ است, شهر تنگ است, دنيا تنگ است ...
اي كاش دستان من جز "تن پوشي از دود سيگار" چيز بهتري براي تو داشتند. اي كاش من آنقدر احمق نبودم كه سير بلاي يك مشت احمقتر از خود بشوم و حالا همه آنها باشند آقا و من باشم ننه آغا. اي كاش خانم قرباني ميدانست كه دانشجوي اخراجي هم ميتواند عاشق باشد اي كاش كتابفروشي را به عنوان شغل ميپذيرفت. اي كاش ميدانست كه با من چه كرد ...
ديگر ميدانم كه مابقي به جاي درد دل, ذكر مصيبت است كه بدبخت من امشب سحر نميآيد ...
اي صبا نكهتي از خاك ره يار بيار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار
نكته روح فزا از دهن دوست بگو
نامه خوش خبر از عالم اسرار بيار
روزگاري است كه دل چهره مقصود نديد
ساقيا آن قدح آينه كردار بيار
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home