mozmahi

Monday, September 08, 2008

بهزاد زرین پور
تو حرفت را بزن
چکار داری که باران نمی بارد
اینجا سالهاست که دیگر به قصه های هم گوش نمی دهند
دست خودشان نیست
به شرط چاقو به دنیا آمده اند
تا پیراهنت را سیاه نبینند
باور نمی کنند چیزی را از دست داده باشی
تو هم هیچ چیز را نباید ندیده بگیری
همین درختها که مثل زندگی
هر بار از کنارت به فصل تازه ای رسیده اند
و تو چقدر ساده فکر می کنی از کنارشان گذشته ای
چقدر ساده فکر می کردیم
همین که به باران نگاه نکنیم
دیگر قطره قطره پیر نمی شویم
در این لحظه ها که دست به دست هم داده اند
تا به هر شکلی شده ما ار پایان قصه ای بگذارند
که قهرمانش به خاطر هیچ کس نمی میرد
و به خاطر هیچ کس نخواهد ماند
که این مردان پشت در مانده
مثل هر شب کلید را جا نگذاشته اند
از باز کردن در به آرامی می ترسند
می دانند
چراغ خانه از ترس روشن است ، نه انتظار ؛
در می زنند و دستهایشان را پنهان می کنند
تا آنکه سلام می گوید
اول به چشمهایشان نگاه کند
و نمی دانند
زنانشان از صدای در پی برده اند
...چقدر دستهایشان خالی ست
*********
نهنگی که دل نمی کند از اعماق

آسمان که ابری شد

به آفتابگردان گم شده هیچ کس نگفت

در کدام دقیقه لال می شود
هیچ کس نگفت

کی سر در می آورد از آب
نهنگی که دل نمی کند از اعماق
تا نداند کنار کدام ستاره ، دریایی شده است .
خورشید که جز شکافی کوتاه
چیزی از آسمان گرفته نمی خواهد
آنقدر که دستی به شانه ی آفتابگردان بزند

آنقدر که دوباره آفتابی شود نهنگ .

می ترسم
خراب در بیاید از آب
نهنگ بی وطن
می ترسم
سر به زیر بمیرد آفتابگردان در بدر .


بگو کجای دنیا قشنگ است
که چشم دیدن باران را ندارم
*********
فال من و باران
فقط سر راه که داری می ایی
هر جا فال تازه ای دیدی برایم بگیر
خانه هم که نبودم
همین که پشت پنجره ام بگذاریش
باران می گیرد
فقط یادت باشد
تا چشمه ای نشانت نداده اند
زانو نمی زنی
و مرا به خواب هم ندیده ای
بگو اهل یکی از همین حرف های دور افتاده ای
که نمی دانی از کجا شنیده ای
بگو از راهی مخفی به دنیا امده ای
و طوری راه رفته ای و به بلوغ رسیده ای
که از صدای پایت کسی به رنگ اسمان پی نبرده است
اصلا خیال کن کور بدنیا امده ای و خواب نمی بینی
بگو به هر اسمی که صدایت می کنند ، بر می گردی
از فردا هم سعی کن کمتر حرف بزنی و بیشتر راه بروی
این طوری کمی دورتر از دنیا خواهی رفت
فقط
تا دریا را کنارت نیاورده اند
برهنه نمی شوی
و از معاشقه ی فال من و باران حرفی نمی زنی

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home