mozmahi

Saturday, November 08, 2003

هو
نازنينم
مدتها بود كه عادت نامه نوشتن از سرم افتاده بود. نامه مختص روزهاي تنهايي است. غروبهاي جمعه. اما اينها را نامه‌ندان, نامه همچون كبوتر بي‌سر عاجز است از رساندن پيام, اينها حرفهايي است كه از ترس آنكه باد با خود ببردشان در گوش كاغذ گفته‌ام.
نمي‌داني كه اين‌ها را برايت مي‌نويسم. آنها را نمي‌خواني. حتي نمي‌داني كه وجود دارند و نمك ماجرا در همين جاست اينكه جايي در فضايي مجازي ميان اين همه ماشين. صفحه‌اي وجود دارد -اگر بتوان گفت كه وجود دارد- كه در آن بي‌آنكه بداني برايت نامه‌هاي عاشقانه نوشته مي‌شود.
يك حركت پست مدرن! چيزي در دنيايي مجازي براي كسي خلق مي‌شود كه از هيات آن بي‌اطلاع است!
به اين ترتيب حتي اگر وجود من به عدم بپيوندد اين نامه‌ها فارغ از بستگي به حضور مولف به حيات تجريدي خودشان ادامه مي‌دهند. بسياري آنها را مي‌خوانند در حالي كه ديگر نه از تو نشاني هست و نه از من اثري و نامه‌ها به كسوت نمادين موجودي در مي‌آيند كه راز خود را با كسي در ميان نمي‌گذارد. در سكانس يكي مانده به آخر فيلم آسمان وانيلي مرد مي‌گويد: نگاه كن ! من منجمد شده‌ام. تو مرده‌اي و هنوز دوست دارم" و اين نازنينم اگر دلدادگي هنوز رخت بر نبسته باشد همان است اينكه هيچ يك در ميان نمانده باشيم اما هنوز تو را دوست داشته باشم.

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home