mozmahi

Saturday, November 08, 2003

كاش مي شد
آنچه را در رگانم مي دود بي قرار
در ترانه اي برايت مي خواندمش آرام
و براي يكدم حتي
باورم مي آمد
كه اين خانه ازآن من است
و هستي تا با تو از عرياني خويش سخن بگويم
و هنوز و هنوز
موج موج
دود سيگار
در مي تند
با عطر كشاله هايت
دريغ از آن تنديس روشن مردمكان چشم
كه به خلواره هاي روزمرگي چكيد
و صداي خنكت
كه لابه لاي جراجر شهر
گم شد
جادوي روزگار من دريغ!
نقش پاهاي رفتنت
بر برف ديماه افتادند...

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home