كاش مي شد
آنچه را در رگانم مي دود بي قرار
در ترانه اي برايت مي خواندمش آرام
و براي يكدم حتي
باورم مي آمد
كه اين خانه ازآن من است
و هستي تا با تو از عرياني خويش سخن بگويم
و هنوز و هنوز
موج موج
دود سيگار
در مي تند
با عطر كشاله هايت
دريغ از آن تنديس روشن مردمكان چشم
كه به خلواره هاي روزمرگي چكيد
و صداي خنكت
كه لابه لاي جراجر شهر
گم شد
جادوي روزگار من دريغ!
نقش پاهاي رفتنت
بر برف ديماه افتادند...
آنچه را در رگانم مي دود بي قرار
در ترانه اي برايت مي خواندمش آرام
و براي يكدم حتي
باورم مي آمد
كه اين خانه ازآن من است
و هستي تا با تو از عرياني خويش سخن بگويم
و هنوز و هنوز
موج موج
دود سيگار
در مي تند
با عطر كشاله هايت
دريغ از آن تنديس روشن مردمكان چشم
كه به خلواره هاي روزمرگي چكيد
و صداي خنكت
كه لابه لاي جراجر شهر
گم شد
جادوي روزگار من دريغ!
نقش پاهاي رفتنت
بر برف ديماه افتادند...
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home