mozmahi

Monday, November 10, 2003

يا شاهنامه دروغ است
نمي‌شود آقايان , خانمها , جمع اضداد ناممكن است . نمي‌شود هم از صلب سياوش بود و هم بي غيرت. نمي‌شود از نطفه داريوش بود و توأمان ذليل . نمي‌شود كه در شجره نامه‌تان نام فرهاد باشد و در عشق كلاشي كنيد. راي غالب به اقل مي‌گويد كه سياوش افسانه است , سهل است , افسانه‌اش هم مال ما نيست . كه سرزمين كوروش و داريوش گم شده است . كه قومي كه در تاريخ به سرگرداني شهره است به خطا يهود نام گذارده شده . آن قوم ماييم . سرگردان واقعي ما هستيم كه ريشه نداريم. سرزمين نه كه نصبمان گم شده . ماييم كه استخوانهاي پدرانمان را گم كرده‌ايم . ماييم كه ناممان را حتي فراموش كرده‌ايم.
كيست كه از تخمه سياوش است كه در سرتاسر اين گم آباد آتشي از بهر او افروخته نيست ؟
كيست كه نتيجه نوشيروان باشد اما زنجير عدالتش از خارش زخم تن استري حتيً به تكان در نمي‌آيد ؟
كدام كاوه , كدام فريدون ؟ اينجا خاستگاه ضحاك است . كدام كاوه را ماننده‌ايم ما , كه از پس اينهمه سال ديگر چشممان از به مسلخ رفتن فرزندانمان تر , هم نمي‌شود !!
دريغا وطنم دريغا ! چنين آغوشي بدين پايه پذيرا و چنين ميهماناني اينگونه جفاكار كه به گروگذاردن دندانهاي عاريه شير پيرپرچمت را نيز شرم ندارند.
دردا وطنم دردا ! كه مديحه سرايانت را جملگي به ساختن مرثيه سر در جيب حسرت است و پاسدارانت را دست به كار غارتت گشوده.
چه بسيارند خواهران من كه براي پاره ناني تن به درد مي‌فروشند و چه بسيارند پدران من كه نان شب را آلوده در خون خود به خانه مي‌آورند و آن ديگراني كه نان بي غيرتي آن ديگرتراني را مي‌خورند كه دلال ناموس و وطن خويشند و خوان ظالم را با تن مظلوم هيمه گرد مي‌آورند.
دريغا وطنم ! دريغا ! اين بغض , اين بغض بهم نشكفته مرا خواهد گشت . . .
حاشا كه من برادري داشته باشم . حاشا كه اگر داشته باشم او را باز شناسم . اينجا ارض مفقود است چرا كه همه چيز در آن گم شده . حاشا كه اين غبار آبستن سوار ي ‌باشد كه ديگر در اين ديار سواري نمانده . حاشا كه اينجا ايران باشد . اينجا ايران نيست يا اگر هست از ايراني نشاني نمانده يا اگر ما ايراني هستيم , شاهنامه دروغ است .
ياري اندركس نمي‌بينيم , ياران را چه شد
دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پي كجاست
خون چكيد از شاخ گل , ابر بهاران را چه شد
شهر ياران بود و خاك مهربانان اين ديار
مهرباني كه سر آمد شهرياران را چه شد
صد هزاران گل شكفت و بانگ مرغي بر نخواست
عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد . . .

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]



<< Home