mozmahi

Thursday, November 27, 2003

نازنيم
اين -نمي‌دانم چندمين- نامه‌ي عاشقانه‌ است كه برايت مي‌نويسم. در خلال اين چند دقيقه‌اي كه برايت اينها را مي‌نويسم ده‌ها دزدي و جنايت در اين شهر رخ مي‌دهد ده‌ها نفر به خيل عظيم سپاه گرسنگان و صف طولاني و خاكستري فواحش اضافه مي‌شوند و من همچنان برايت نامه عاشقانه مي‌نويسم.
گزندگي ماجرا در همين است كه هنوز در اين شهر مي‌شود نامه عاشقانه نوشت. مي‌شود به ميهماني رفت. مي‌شود, مي‌شود بابت از دست دادن يك گاو ماده و يا نوع مكمل ذكورش گيتار به دست گرفت و فالش و فولش "چشم من بيا منو ياري بكن" را زد و خواند. مي‌شود به رستوران رفت و به بهانه جشن سالگرد فتح قله خريت )=ازدواج( تا مرز تركيدن خورد. مي‌شود خوش گذارند و خوشحال بود. گور پدر همه كساني كه وصفشان رفت. گور پدر هر چه گرسنه و بيچاره و فقير هم كرده گور پدر من هم كرده كه گه مي‌خورم سيگار وينستون مي‌كشم و سنگ اينها را به سينه مي‌زنم.
اي كاش نازنينم همه اينها در خواب باشد. تمام اين تلخيها, اين ادبار, اين كثافتي كه تا گردن در آن فرو رفته‌ايم. اين رنجي كه مي‌برم و مي‌بريم. اين تنهاييها اين بيهودگي, اين تاريكي, ... اي كاش همه به خواب باشد. اين كاش اگر به بيداري است به خواب بروم و برنخيزم. دنيا مي‌توانست جاي بهتري براي زيستن باشد...
يه شب مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي‌بره كوچه به كوچه
باغ انگوري باغ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا...