mozmahi

Saturday, November 08, 2003

كاش مي شد
آنچه را در رگانم مي دود بي قرار
در ترانه اي برايت مي خواندمش آرام
و براي يكدم حتي
باورم مي آمد
كه اين خانه ازآن من است
و هستي تا با تو از عرياني خويش سخن بگويم
و هنوز و هنوز
موج موج
دود سيگار
در مي تند
با عطر كشاله هايت
دريغ از آن تنديس روشن مردمكان چشم
كه به خلواره هاي روزمرگي چكيد
و صداي خنكت
كه لابه لاي جراجر شهر
گم شد
جادوي روزگار من دريغ!
نقش پاهاي رفتنت
بر برف ديماه افتادند...

هو
نازنينم
مدتها بود كه عادت نامه نوشتن از سرم افتاده بود. نامه مختص روزهاي تنهايي است. غروبهاي جمعه. اما اينها را نامه‌ندان, نامه همچون كبوتر بي‌سر عاجز است از رساندن پيام, اينها حرفهايي است كه از ترس آنكه باد با خود ببردشان در گوش كاغذ گفته‌ام.
نمي‌داني كه اين‌ها را برايت مي‌نويسم. آنها را نمي‌خواني. حتي نمي‌داني كه وجود دارند و نمك ماجرا در همين جاست اينكه جايي در فضايي مجازي ميان اين همه ماشين. صفحه‌اي وجود دارد -اگر بتوان گفت كه وجود دارد- كه در آن بي‌آنكه بداني برايت نامه‌هاي عاشقانه نوشته مي‌شود.
يك حركت پست مدرن! چيزي در دنيايي مجازي براي كسي خلق مي‌شود كه از هيات آن بي‌اطلاع است!
به اين ترتيب حتي اگر وجود من به عدم بپيوندد اين نامه‌ها فارغ از بستگي به حضور مولف به حيات تجريدي خودشان ادامه مي‌دهند. بسياري آنها را مي‌خوانند در حالي كه ديگر نه از تو نشاني هست و نه از من اثري و نامه‌ها به كسوت نمادين موجودي در مي‌آيند كه راز خود را با كسي در ميان نمي‌گذارد. در سكانس يكي مانده به آخر فيلم آسمان وانيلي مرد مي‌گويد: نگاه كن ! من منجمد شده‌ام. تو مرده‌اي و هنوز دوست دارم" و اين نازنينم اگر دلدادگي هنوز رخت بر نبسته باشد همان است اينكه هيچ يك در ميان نمانده باشيم اما هنوز تو را دوست داشته باشم.

Friday, November 07, 2003

مكتاب همنوايي شبانه اركستر چوبها، اثر زيباي رضا قاسمي رو مي‌خوندم، يه پاراگراف با محتواي ظريف ديدم كه واقعا برام لذتبخش بود. خواستم شمام شريك بشين:
«تاريخچه اختراع زنِ مدرنِ ايراني بي‌شباهت به تاريخچه اختراع اتوموبيل نيست. با اين تفاوت كه اتوموبيل كالسكه‌اي بود كه اول محتوياتش عوض شده بود (يعني اسب‌هايش را برداشته به جاي آن موتور گذاشته بودند) و بعد كم‌كم شكلش متناسبِ اين محتوا شده بود و زنِ مدرنِ ايراني اول شكلش عوض شده بود و بعد، كه به دنبالِ محتواي مناسبي افتاده بود، كار بيخ پيدا كرده بود. (اختراع زن سنتي هم، كه بعدها به همين شيوه صورت گرفت، كارش بيخ كمتري پيدا نكرد). اين طور بود كه هر كس، به تناسبِ امكانات و ذائقه شخصي، از ذهنيت زن سنتي و مطالبات زنِ مدرن تركيبي ساخته بود كه دامنه تغييراتش، گاه، از چادر بود تا ميني‌ژوپ. مي‌خواست در همه‌ي تصميم‌ها شريك باشد اما همه‌ي مسئوليت‌ها را از مردش مي‌خواست. مي‌خواست شخصيتش در نظرِ ديگران جلوه كند نه جنسيتش اما با جاذبه‌هاي زنانه‌اش به ميدان مي‌آمد. ميني‌ژوپ مي‌پوشيد تا پاهايش را به نمايش بگذارد اما، اگر كسي به او چيزي مي‌گفت، از بي‌چشم و رويي مردم شكايت مي‌كرد. طالبِ شركتِ پاياپاي مرد در امورِ خانه بود اما در همان حال مردي را كه به اين اشتراك تن مي‌داد ضعيف و بي‌شخصيت قلمداد مي‌كرد. خواستارِ اظهارِنظر در مباحثِ جدي بود اما براي داشتنِ يك نقطه‌نظرِ جدي كوششي نمي‌كرد. از زندگيِ زناشويي‌اش ناراضي بود اما نه شهامتِ جدا شدن داشت، نه خيانت. به برابريِ جنسي و ارضاي متقابل اعتقاد داشت اما، وقتي كار به جدايي مي‌كشيد، به جواني‌اش كه بي‌خود و بي‌جهت پاي ديگري حرام شده بود تأسف مي‌خورد.»

"هو"
مدتي است در روزنامه شرق مصاحبه با جانوري كه رياست سازمان به اصطلاح جوانان را به عهده دارد چاپ مي‌شود.
در متن آخرين جملات قصار اين گونه منقرض شده مي‌خواندم كه در جواب اين سوال كه نظر او را در مورد بحران جنسي, معيشتي و اعتياد نسل جوان پرسيده بود فرموده بودند: "فكر نمي‌كنم مسئله در حد بحران باشد بلكه صرفاً يك چالش است"
نتيجه:
الف) اين موجود قادر به فكر كردن هم هست.
ب) اين گونه نادر علاوه بر فكر كردن حرف هم مي‌زند.
حكايت: مي‌گويند روزي مردي در جمعي نشسته بود و از سفرهايي كه كرده بود به دروغ داد سخن مي‌داد. تا رسيد به نقل يكي از سفرهاي پر مخاطره‌اش در كوير و از دهانش پريد: "همي سوار بر اشتر مي‌رفتيم ... " كه يكي از ميهمانان طاقت نياورد و گفت: مرد, خدا را شرم نمي‌داري كه از اين همه قلب كه در سخن مي‌كني, تو اشتر كجا ديده‌اي؟" مرد پاسخ داد" من اشتر نديده‌ام؟" ميهمان گفت: "اگر تو راست مي‌گويي نشاني‌هاي اشتر را برگو" مرد گفت: اشتر جانوري است تنومند با گردني كوتاه كه او به خيش همي بندند و زمين شيار همي دهند" ميهمان خنديد و بگفت: من بدانستم كه تو اشتر نديده‌اي حال فهميدم كه تو اشتر از گاو نيز باز نمي‌شناسي".
نتيجه ج با توجه به حكايت فوق‌الذكر:
اين مردك نه مفهوم بحران را مي‌داند و نه معناي چالش را.
"هو"
براي جوجوي نوك حنايي پر طلايي تپل تن پرور خودم (عزيز دلم سابق!)
عزيزم
نزديك دو سال پيش تو در زماني وارد زندگي من شدي كه نه دين داشتم كه شيطان ببرد, نه مال داشتم كه ديوان بخورد (المنه للله كه هنوز هم هيچ كدام را ندارم) تو مي‌دانستي و ماندي. زخم‌ها و زشتي‌هاي مرا ديدي و روي نتافتي. با تو همه چيز طعم ديگري داشت. قهوه در حضور تو ديگر قهوه نبود, اكسير غريبي بود كه عطر شانه‌هاي تو را مي‌داد. دود سيگار ابري بود كه مي‌شد لابه‌لايش گم شد و زمان را فراموش كرد.
حالا رفته‌اي. مي‌دانم كه ديگر تو را ندارم. مي‌دانم كه ديگر مال من نيستي, همراه من اميد من, چراغ خانه من. مي‌دانم كه حالا ديگر "باران" من به دنيا نخواهد آمد و من باز در دنياي كوچك سياه و سردم تنها مانده‌ام.
شايد اگر بودي مي‌گفتي كه خود من خواستم كه تو بروي. نازنينم اگر خواستم بروي از وحشت آن بود كه در ميانه راه تنهاييم بگذاري از ابتدا تنها بودن به كه از ميانه راه . حالا يك صندلي هر روز عصر در كافه هست. روبروي من. جاي هميشگي. اما خالي ...
اينكه تلخ‌تر شده‌ام اينكه نااميدتر شده‌ام. اينكه سياهم, سردم, خردتر و بي‌حوصله‌تر شده‌ام, ديگر حرف تازه‌اي نيست.
گلكم. بي‌تو خانه تنگ است, شهر تنگ است, دنيا تنگ است ...
اي كاش دستان من جز "تن پوشي از دود سيگار" چيز بهتري براي تو داشتند. اي كاش من آنقدر احمق نبودم كه سير بلاي يك مشت احمق‌تر از خود بشوم و حالا همه آنها باشند آقا و من باشم ننه آغا. اي كاش خانم قرباني مي‌دانست كه دانشجوي اخراجي هم مي‌تواند عاشق باشد اي كاش كتابفروشي را به عنوان شغل مي‌پذيرفت. اي كاش مي‌دانست كه با من چه كرد ...
ديگر مي‌دانم كه مابقي به جاي درد دل, ذكر مصيبت است كه بدبخت من امشب سحر نمي‌آيد ...

اي صبا نكهتي از خاك ره يار بيار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار
نكته روح فزا از دهن دوست بگو
نامه خوش خبر از عالم اسرار بيار
روزگاري است كه دل چهره مقصود نديد
ساقيا آن قدح آينه كردار بيار


Thursday, November 06, 2003

نه...
من به ميهماني نمي آيم،
لباسهايم همه بوي سيگار ميدهند،
تمامشان به درد همين...مي خورند:
كتاب خواندن و ترانه شنيدن و خواب ديدن ...

مطلب كوتاهي را كه در ذيل مي خوانيد را درست يكسال پيش نوشته ام، تقديم به دو دوست، يكي در بند و ديگري كه پر كشيده ...

چندين شب و خاموشي وقت است كه برخيزيم
در طول تاريخ پر فراز و نشيب اين مرز و بوم ، بارها و بارها اين خاك آزاده پرور لگدكوب انيرانيان و ايرانيان بتر از انيراني شده،
ليك خوانده و شنيده و ديده ايم : آنكس را كه با تيغ آمده كار با تيغش اوفتاده است .
هنوز صداي شيهه اسب بابكهاو طنين فرياد يعقوبهاو چكاچك شمشير فرخزادها در اذهان جاري است .شرف ايراني را شايد بتوان به بند كشـيد اما آلودنش ناممكن اسـت. غرورش را زخم زدن محتمل اما كشتنش محال اسـت .كجاست دستي كه چنگ رودكي را نواختن بدارد؟! وكيست كه توسن سمرقندي از تاختن بازدارد؟! جهاني بايد كه مردي و مردانگي از ايراني بياموزد كه در ميدان چون كس را برادر بر زمين افتد، خـواهر او را در كنار آيد. نبوده دشمني كه به اين خانه درآيد جز آنكه اين خاك خانه آخرتش گشته ، نبوده آنكه در اين كنام خون نره شـيران به زمين ريخته باشـد مگر سمرش به عبرت عالم را در نورديده باشد.
ما فرزند ايرانيم و بدان سخت ميباليم . رزم ابزار پدران خود را از زنگ بزداييده ايم كه خون شب به قربانگه سحر نمي ريزد مگر به نور آگاهي . به پاسـداري شعله آتش اين مشـعله كمربر بسته ايم و نيك مي دانيم كه غيرت و غـرور هر ايراني شرافتمندي رادر قفاي خود و دعاي خيرشان را بدرقه راه داريم . در دامنه البرز ندا سر مي دهيم كه يا صباح ! برخيزيد كه دشمن به ديار آمده! برخيزيدكه براي آفريدن حماسه اي نو، علم ها را پيش از آنكه تار و پودشان روي در پوسيدگي نهاده باشد بر افرازيم. به پا خيزيد و آن ديگراني را كه سر از خواب گران خويش ، بر نگرفته اند، هوشيار كنيدكه اين شب ، بيش از آنيكه بايد ، به درازا كشيده است . به پا خيزيدكه اين سال كـبيسه را به نوروزي ، نحوسـت بزداييم ، كه اگر نه ما رها زيستيم ، فرزندانمان و فرزندان ايشان به رهايي بزيند. برخيزيد تا دست در دست هم نغمه سر دهيم كه

خوشا پر كشيدن ،
خوشا رهايي
خوشا اگر نه رها زيستن ، مردن به رهايي!

با خودم كنار آمدم
حالا دست مي اندازم دور كمرم
با خودم زير باران قدم مي زنم...