mozmahi

Monday, September 08, 2008

بهزاد زرین پور
تو حرفت را بزن
چکار داری که باران نمی بارد
اینجا سالهاست که دیگر به قصه های هم گوش نمی دهند
دست خودشان نیست
به شرط چاقو به دنیا آمده اند
تا پیراهنت را سیاه نبینند
باور نمی کنند چیزی را از دست داده باشی
تو هم هیچ چیز را نباید ندیده بگیری
همین درختها که مثل زندگی
هر بار از کنارت به فصل تازه ای رسیده اند
و تو چقدر ساده فکر می کنی از کنارشان گذشته ای
چقدر ساده فکر می کردیم
همین که به باران نگاه نکنیم
دیگر قطره قطره پیر نمی شویم
در این لحظه ها که دست به دست هم داده اند
تا به هر شکلی شده ما ار پایان قصه ای بگذارند
که قهرمانش به خاطر هیچ کس نمی میرد
و به خاطر هیچ کس نخواهد ماند
که این مردان پشت در مانده
مثل هر شب کلید را جا نگذاشته اند
از باز کردن در به آرامی می ترسند
می دانند
چراغ خانه از ترس روشن است ، نه انتظار ؛
در می زنند و دستهایشان را پنهان می کنند
تا آنکه سلام می گوید
اول به چشمهایشان نگاه کند
و نمی دانند
زنانشان از صدای در پی برده اند
...چقدر دستهایشان خالی ست
*********
نهنگی که دل نمی کند از اعماق

آسمان که ابری شد

به آفتابگردان گم شده هیچ کس نگفت

در کدام دقیقه لال می شود
هیچ کس نگفت

کی سر در می آورد از آب
نهنگی که دل نمی کند از اعماق
تا نداند کنار کدام ستاره ، دریایی شده است .
خورشید که جز شکافی کوتاه
چیزی از آسمان گرفته نمی خواهد
آنقدر که دستی به شانه ی آفتابگردان بزند

آنقدر که دوباره آفتابی شود نهنگ .

می ترسم
خراب در بیاید از آب
نهنگ بی وطن
می ترسم
سر به زیر بمیرد آفتابگردان در بدر .


بگو کجای دنیا قشنگ است
که چشم دیدن باران را ندارم
*********
فال من و باران
فقط سر راه که داری می ایی
هر جا فال تازه ای دیدی برایم بگیر
خانه هم که نبودم
همین که پشت پنجره ام بگذاریش
باران می گیرد
فقط یادت باشد
تا چشمه ای نشانت نداده اند
زانو نمی زنی
و مرا به خواب هم ندیده ای
بگو اهل یکی از همین حرف های دور افتاده ای
که نمی دانی از کجا شنیده ای
بگو از راهی مخفی به دنیا امده ای
و طوری راه رفته ای و به بلوغ رسیده ای
که از صدای پایت کسی به رنگ اسمان پی نبرده است
اصلا خیال کن کور بدنیا امده ای و خواب نمی بینی
بگو به هر اسمی که صدایت می کنند ، بر می گردی
از فردا هم سعی کن کمتر حرف بزنی و بیشتر راه بروی
این طوری کمی دورتر از دنیا خواهی رفت
فقط
تا دریا را کنارت نیاورده اند
برهنه نمی شوی
و از معاشقه ی فال من و باران حرفی نمی زنی

Labels:

















Labels:

Sunday, July 06, 2008

بگو بگو که چه کارت کنم بگو، که چه کارت کنم ز گريه جويم و دل را
بگو بگو که شکارت کنم بگو، که شکارت کنم به غمزه مويم و آه
ببين ببين که فغانت کنم ببين، که فغانت کنم ز خنده چينم و لب را
ببين ببين که نشانت کنم ببين، که نشانت کنم ز فتنه کين ام و آه
شکن شکن که شيارت کنم شکن، که شيارت کنم ز شرح شاهد و شور آه
شکن شکن چه شرارت کنم شکن، چه شرارت کنم ز شمس شاهد و شور
بيا بيا که نگارت شوم بيا، که نگارت شوم به طرفه سايم و تن را
بيا بيا به زيارت شوم بيا، به زيارت شوم چو خسته ‌پايم و آه
ببين ببين که فغانت کنم ببين، که فغانت کنم ز خنده چينم و لب را
ببين ببين که نشانت کنم ببين، که نشانت کنم ز فتتنه کين?ام و آه
بگو بگو که چه کارت کنم بگو، که چه کارت کنم ز گريه جويم و دل را
بگو بگو که شکارت کنم بگو، که شکارت کنم به غمزه مويم و آه

آرزو خسروي

شش شعر از بهزاد زرین پور


آب‌های روانی

بیماری روانی دارد این آب
ولش کنید هر چه دلش می خواهد آبی باشد
یک بار هم شما درخت هایتان را کنار جوی بیاورید
مگر چه می شود ؟




بارانی

به اینجا که رسیدی
آینه ها به تو پشت می کنند
به هم می خورد آرایش گام هایت
برمی گردی
چیزی از قدم هایت به یاد زمین نمانده است
به کوله پشتی ات دست می بری
جز مشتی خاکستر به چنگ نمی آوری
جایی پا گذاشته ای
که به جای نام
داغ بر پیشانی کودکان می گذارند
تنها منم
که داغ کودکی ام را به دلم گذاشته اند



چه بی درد

چه بی پرده می شود زبان پنجره
وقتی که جز درد
چیزی برای کشیدن بر خاک نداری.

چه بی دلیل می شود آفتاب
وقتی از پس دریا برمی آید
و تو هنوز خوابی برای رفتن ندیده ای

چه بی درد می شود جهان
وقتی که برگ اتفاقی ساده می شود
تا به خاک می اافتد

پرده را به شکل آه می کشم


فصل‌های ناتمام

به پیوند شاخه هایش
با ستاره می اندیشد
چنار بی ترانه یی
که کودکی اش را کنار چشمه گم کرد
کنار خیابان عاشق شد
و ریشه هایش به نفت که رسید
خاطره هایش به شعله تبدیل شد

درختی که ترانه هایش چیده می شود)
هیچ پرنده ای بر شاخه های سوخته اش پر نمی زند
(این را تمام فصل های ناتمام می دانند
به پیوند شاخه هایم با پنجره های بلند فکر می کنم
و در غروب ریشه هایم
کم کم از چشم تبر می افتم



سیبی نرسیده به پاییز


دیگر آواز پرندگان را نمی شنود
سیبی که نرسیده به پائیز
بر شاخه ای شکسته ناتمام مانده است
و جز سایه ای کز کرده و کا
لسهمی از آفتاب نمی برد.
به پائیزبه ایمان کامل که می رسید
خود به خود افتاده می شد از درخت
مثل نورکه تا نشکند نمی رسد به آب
بر شاخه ای شکسته
به خواب رفته ای
مثل ساعتی که کوکش بریده باشد
زیر باران زنگ می زنی
و هیچ کس را بیدار نمی کنی



گفت ِ بی شنود

- از این ساده تر نمی توانم خواب ببینم
نمی خواهید، اسم کوچک ام را عوض می کنم
با دلی که مثل کفش های بچه گانه
پا به پا برای برهنه گی تنگ تر می شود.
حرف هایم را پس نمی دهید ؟
می خواهم حراج شان کنم
به خانه ی بزرگ تری بروم.


- حرفی نداریم
اسمت را به ما بده
زیر باران صدایت می کنیم :
تازه می شود.
ما گوش هایمان را برای بریدن ِ زبانت تیز کرده بودیم
چیزی از خواب هایت به یاد نداریم.


- این همه راه نیامده ام
که دستم را با چشم هایی تنگ بخوانید
و نانی بریده بر پیشانی ام بگذارید
مشتم را تنها برای زنی باز می کنم
که دل اش را بر زخم بازویم ببندد.


- تو با لهجه راه می روی
از جای پایت نمی توان فهمید
کجای زمین گم خواهی شد
هیچ راه به انجامی در کف دستت دیده نمی شود.


- پیش بینی های شما
به تابلوهای کنار جاده می ماند
تازه گی را از پشت پیچ برمی دارند
و من بی آن که پیچیده تر شده باشم
از سوآل های شما
به ساده گی می رسم،
این راه را پیش تر قدم هایی کهنه کرده اند
تا می توانید بیراهه برایم بیاورید.

Labels:

...امان از جمله‌هایی که وقتی می‌نویسی‌شان باید ته‌اشان سه نقطه بگذاری

رضا براهنی یه شعری داره به اسم " از هوش می روم"اما تو خود شعر میگه".از هوش می..."چون قبل از اینکه "روم" رو بگه، از هوش رفته
-------------------------------------------------
حال عالم سر به سر پرسیدم از فرزانه ای
گفت یا خاکیست یا بادیست یا افسانه ای
گفتمش آنکس که او اندر طلب پویان بود؟
گفت یا کوریست، یا کرّیست، یا دیوانه ای
گفتمش احوال عمر ما چه باشد، عمر چیست؟
گفت یا برقیست، یا شمعی ست، یا پروانه ای
لیریکس بای ابوسعید ابوالخیر

سلام آقای مرگ !
درست به موقع آمدید
من و تنهایی این روزهادر یک بشقاب غذا می خوریم
البته من میز را می چینم
بعد
او ظرف ها را می شوید
اگر می خواهید
امشب
با ما شام بخوریدحرفی نیست
من یک بشقاب اضافه می گذارم
شستن ظرفتان را نمی دانم...

خوب است کسی باشد که بخواهی برایش بگویی، خوب است اگر به وقت حضورش دست ندهد ، باشد که برایش
بنویسی خوب است که داشته باشی دلش را و جای خالی در ظرف به لب آمده حوصله را که بنویسی ،حتی اگر نخواند
! اگر نباشد که بخواند ، اگر نخواهد که بخواند .
خوب است اگر باشد که بخواهی ادای رفتن را برایش در بیاوری. بخواهی تنها باشی اما بدانی که این خلوت است و
پوسته اش نازک . بدانی که گاه گاه دست می دهد و با نرم نرمک آمدنش این نازک چینی شکستنی است ،....و خوب
نیست که از خودت به خودت فرار کنی ...و خسته باشی و خسته ... خسته شوی و از خسته شدن به تنگ بیایی. از به تنگ
آمدن خسته شوی و از خسته شدن خسته .....
بد است که بنویسی و ندانی که خواهد خواندشان و بد است که خودت را پشت خودت ببینی ....
که فصلها بیایند و تو پاییز بمانی ،که فصلها بروند و تو زمستان مانده باشی . بد است که آیینه ات دود سیگارت باشد و
دود سیگارت رفیقت . بد است که رفیقت را در دکه ها بفروشند و رفیقت را از دکه ها طلب کنی و بد است که بفهمی
چه تنهایی . بد است که عاشق کسی بشوی که در دورتر مرده یا دیرتر به دنیا خواهد آمد . بد است که عاشق کسی
بشوی که نیامده و نخواهد آمد ....
....و نوشتن ،چقدر خوب است ،.. چه خوب است نوشتن اگر تنها باشی ،اگر بدانی که عاشق کسی شده ای که نبوده یا
ندیدی اش . چقدر خوب است تنهایی صفحات و خالی بودنشان وقتی روی خطی بنویسی فریاد و تا هر وقت که بخواهی
صدایش کش بیاید - که بنویسی فرهاد و فرهاد باشی ،بی نیاز از سند و شناسنامه که بنویسی عاشق و عاشق باشی فارغ
از نگرانیهای مادر برای گودی زیر چشم و ریش نتراشیده .... که بنویسی دولت خواب و در بیداری رویای رفتن را
ببینی، که بنویسی من می روم و بگویی که نه و قلم بگیری رویش را و زیرش بنویسی من می روم جایز نیست من رفتم

حالم بهتر است
فقط در سرم باد سردی می پیچد
و دست و پایم که مدام خواب می رود
دوستی پیشنهاد
به سنگ ریزه های رنگی داده
مادرم اما
با یک گیاه مصنوعی
موافق تر است
و می خواهندهر چند وقت یک بار
حالت دست و پایم را تغییر دهند
که زیباتر به نظر برسد

Friday, September 29, 2006

بابت تمام لحظاتی که فرد محترمی بوده ام از خودم عذرخواهی می کنم.

پاچینو در نیویورک دیده به جهان گشود و پدرش سالواتور پاچینو (زاده شهر کورلئونه) کارمند شرکت بیمه و مادرش رز پاچینو (دارای نژاد امریکایی-ایتالیایی) خانه دار بود. والدین او هنگامی که او بچه بود از هم جدا شدند. پدربرزگ و مادربزرگ او در اصل اهل سیسیلی بوده‌اند.

وی در دوران جوانی و در حالی که بیش از ۲۲ سال از بهار زندگی اش نمی‌گذشت مادرش را از دست داد. پاچینو پیش از مرگ مادرش، زندگی چندان لذت بخشی را پشت سر نگذاشته بود و چون والدینش خیلی زود از هم جدا شده بودند مجبور شد به همراه مادرش به خانه پدربزرگش نقل مکان کرده و در آنجا اقامت کند.

ورود او به عرصه بازیگری را باید سال ۱۹۶۹ دانست. پاچینو در این سال در فیلم ناتالی و من بازی کرد و دو سال پس از آن نیز ایفای نقشی در وحشت در نیلی پارک را پذیرفت. اما بازی در این دو فیلم هرگز او را راضی نکرد تا اینکه فرانسیس فورد کاپولا تصمیم به ساخت یکی از شاهکارهای تاریخ سینما یعنی فیلم پدرخوانده گرفت، نقش «مایکل کورلئونه» به او واگذار شد. رابرت ردفورد و جک نیکلسون و ... جمعی دیگر از بازیگران معروف سینما مورد آزمایش قرار گرفتند اما کاپولا فقط پاچینو را انتخاب کرد. پاچینو برای این فیلم نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد شد که به آن نرسید.

در سال ۱۹۷۳ او در فیلمهای مترسک و سرپیکو بازی کرد. در مترسک نقش آدمی سرگشته را داشت که در پی هویت خویش است و در سرپیکو نیز یک پاچینوی تمام عیار بود. وی در این فیلم نقش فرانک سرپیکو افسر پلیسی را بازی کرد که فساد افسران مافوق خود را افشا می‌کند. پاچینو در همان سال بار دیگر نامزد دریافت اسکار شد اما باز هم این جایزه نصیبش نشد. اما منتقدان، جایزه گلدن گلاب را به سبب بازی در سرپیکو به وی اهدا کردند.

از دیگر بازیهای چشمگیر پاچینو می‌توان به حضورش در فیلمهای پدرخوانده ۲ (۱۹۷۴)، بعد از ظهر سگی(۱۹۷۵) و عدالت برای همه(۱۹۷۹)» اشاره کرد. پاچینو برای بازی در همه این فیلمها نامزد اسکار شد ولی مورد بی مهری اعضای اسکار قرار گرفت. او می‌گوید: «من برای اسکار بازی نمی‌کنم، چون بازیگری عشق من است، عشقی که هرگز نمی‌توانم رهایش کنم».

او برای بازی در فیلمهایی چون کرایمر علیه کرایمر(۱۹۷۹)، اینک آخرالزمان، متولد چهارم جولای(۱۹۸۹) برای بازی دعوت شد ولی او قبول نکرد.هنگامی که کاپولا برای فیلم اینک آخرالزمان او را دعوت کرد، پاچینو در یک جمله پاسخ منفی به او داد: «من با تو به جنگ نخواهم آمد».

دهه ۹۰ را برای باید دهه نوینی برای پاچینو دانست،زیرا او که پس از بازی در فیلم انقلاب (۱۹۸۵) مبتلا به ذات الریه شده و مدت چهار سال نیز از عالم سینما دور مانده بود در فیلم دریای عشق (۱۹۸۹) بار دیگر خوش درخشید.از فیلمهای معروف او در این دهه می‌توان به دیک تریسی، پدرخوانده ۳(۱۹۹۰)، فرانکی و جانی(۱۹۹۱)، گلن گری گلنراس(۱۹۹۲)، راه کارلیتو(۱۹۹۳)، التهاب(۱۹۹۵)، تالار شهر(۱۹۹۶)، وکیل مدافع شیطان، دنی براسکو(۱۹۹۷) و خودی (فیلم)(۱۹۹۸) اشاره کرد.اما برترین فیلم او در این دهه، بوی خوش زن در سال ۱۹۹۲ می‌باشد که جایزه اسکار را برایش به ارمغان آورد.او در این فیلم ایفاگر نقش مرد نابینایی بود که عشق به همنوع را به بهترین شکل ممکن بیان می‌کند. علاوه بر جایزه اسکار، جایزه گلدن گلاب نیز برای این فیلم از سوی منتقدان، به او اعطا شد.زمانی که نقش شیطان در فیلم وکیل مدافع شیطان (۱۹۹۷) را ایفا کرد، همه بزرگان ،نامداران و تماشاگران سینما و مردم عادی او را نابغه خواندند.

در سال ۱۹۹۶ از سوی انجمن گوتام جایزه ویژه یک عمر فعالیت هنری نصیبش شد و پش از آن نیز از سوی فستیوال بین المللی فیلم سن سباستین اسپانیا، جایزه مشابهی به او اهدا شد. او در سال ۲۰۰۲ در فیلم بی خوابی نقش یک کاراگاه را بازی کرد که در تعقیب یک قاتل حرفه‌ای است. تاجر ونیزی (۲۰۰۴) را باید بهترین فیلم او از سال ۲۰۰۰ به بعد دانست.

کمتر بازیگری در سینمای جهان می‌توان سراغ گرفت که نظیر پاچینو قدرت بازی با چشم را داشته باشد. چشمان پاچینو قدرت صحبت کردن با مخاطب را دارد و می‌توان برق خاصی را در دیدگان وی احساس کرد. این یکی از امتیازات منحصر به فرد او است و فیلم پدرخوانده ۲ اوج بازی وی با چشمهایش به شمار می‌رود.

پاچینو در بازیگری دارای سبک ویژه‌ای است و به واقع سرشار از استعداد است و به خوبی می‌تواند ایفاگر هر نقشی باشد. نکته برجسته در بیشتر بازیهای او این است که مخاطب را با خود همراه می‌سازد. فرانسیس فورد کاپولا درباره او می‌گوید: «اگر کارگردان نمی‌شدم دوست داشتم یک پاچینو بودم». صدای گرم و دلنشین او در بازی به پاچینو کمک فراوانی می‌کند، گویی اعضای بدنش همه هنگام بازی واقعاً بازیگر هستند.

در میان ستاره‌های هالیوود، بازیگران انگشت شماری چون مارلون براندو را می‌توان یافت که صدایی مانند او داشته باشند. پاچینو تاکنون ازدواج نکرده‌است اما دخترخوانده‌ای به نام جولی دارد و این دو (سینما و جولی) دو عشق آلفردو هستند.

آل پاچینو در زندگی شخصی خود چیزی برای مخفی کردن ندارد و شاید به همین دلیل نزد مطبوعات و روزنامه نگاران از محبوبیت ویژه‌ای برخوردار است. او انسانی وارسته و درستکار است که همواره تلاش دارد به همنوعان خود،آن هم به هر شکل ممکن کمک نماید و همین موضوع سبب شده تا وی دوست داشتنی باشد.


فيلمشناسی:

من ناتالي (فرد كوبی، 1969)

وحشت در نيدل پارك (جری شانزبرگ،1971)

پدرخوانده1 (فرانسيس فورد كاپولا،1972)

مترسك (جری شانزبرگ، 1973)

سرپيكو (سيدنی پولاك ،1973)

پدرخوانده2 (فرانسيس فوردكاپولا، 1974)

بعدازظهر سگی (سيدنی لومت، 1975)

بابی ديرفيلد (سيدنی پولاک،1977)

و عدالت براي همه (نورمن جيسون،1979)

پرسه زنی (ويليام فردكين،1980)

نويسنده! نويسنده (آرتور هيلز، 1982)

صورت زخمی (برايان دی پالما،1983)

انقلاب (هيو هادسن، 1985)

دريای عشق (هرالد بكر، 1989)

ديك تريسی (وارن بيتی، 1990)

ننگ محلی (1990)

پدرخوانده3 (فرانسيس فورد كاپولا، 1990)

فرانکی و جانی (گري مارشال، 1991)

گلن گری گلن راس (جيمز فولی، 1992)

عطر خوش زن (مارتين برست، 1992)

راه كارليتو (برايان دی پالما، 1993)

مخمصه (مايكل مان، 1994)

جزییات (1995)

شهرداری (هرالد بكر،1996)

در جستجوي ريچارد (آل پاچينو، 1996)

داني براسكو (مايك نيوئل، 1997)

وكيل مدافع شيطان (1997)

خودي (مايكل مان، 1999)

هر يكشنبه موعود (اليور استون1999 )

مردمی که من می شناختم (2002)

کافه چینی ها (2000)

بي خوابي (كريستوفر نولان، 2002)

سیمونه (اندرو نیکول،2002)

گیگلی (2003)

تازه کار ( روجر دونالدسون،2003)،

تاجر ونیزی (مایكل راد فورد،2004 )

88دقیقه (2005)

صورت زخمی (2005)

(2006) Tow for the Money

مشعل (2006)









فیلمشناسی (کارگردانی):

به نام پدر (۱۹۹۳)

در جستجوي ريچارد ( 1996)

کافه چینی ها (2000)







فیلمشناسی (تهیه کنندگی):

ننگ محلی (1990)

در جستجوي ريچارد ( 1996)









فیلمشناسی (نویسندگی):

در جستجوي ريچارد ( 1996)

Tuesday, September 19, 2006


با تعظیم بلند و احترام بی کران

هو
آرزوی من
تو آن قصیده ی بشکوه عشقی که می خواهم کاش
امضای من پایش باشد


یا حق

هو

سلوک در تاریکی ملال می آورد وقتی همه چیز در درون از هر معرفتی تهی باشد شناخت بی حاصل است چه هر شناختی مبتنی بر پیمانه ای است برای آگاهی از حدود و مرزهای ماهوی موجود که این ÷یمانه خود قایم به ذات مقیاسی است با واحدی که اصل مفروض می شود اصل که از دست برود/ دلیل که گم شود/ طی هر مرحله از راه را حاصل جز فرسودگی نمی ماند. تکراری که تکرار می شود و مکرری که خود را مکرر می کند. به مثال اسب عصاری را ماننده است که هر قدر برود جز هیچ نپیموده که طوافش بر گرد خانه ایست که خانه خدای را در آن به جست حضور طرفی نمی بندی .
از گردش خود حصاری می بندد پیرامن آنچه متوهم است وجود دارد غافل از آنکه هر چه که باید وانچه که شاید را بیرون از این حصار وانهاده و تنها چیزی که با خود به درون خانه آورده تنهایی خویش است . تنهایی ای که آرام آرام نه بخشی از او که بدو مسخ می شود و حصار به ورطه ای بدل می شود چونان هولناک که همه چیز حتی صدا توان گذر و گذار را از آن از کف فرو می نهد.
تا که این فاصله و این تنهایی مانند سیاه چاله ای همه چیز را ببلعد و فرو دهد و از هیچ هیچ نماند الا خلاء. آن وقت است که دیگر صدایت به گوش خودت هم نمی رسد / هر قدر بلندتر فریاد بزنی / عمیق تر حنجره ات را خراشیده ای. مشود نواختن سازی که زخمه اش از جنس درد است و تارش از جنس نیستی . نه پیش و نه پس فرو میروی / تنها / در خود / روی در پوسیدی می گذاری / خاموش می شوی / از تاریکی نمی ماند الا تاریکی / و خودت می شوی از جنس هراس / هراس از تاریکی / هراس در تاریکی / هراس از هراس .
یا حق

Thursday, June 29, 2006

این خطوط را که می نویسم احساس می کنم چیزی به تنهاییم مجموع می شود. انگار که این کلمات از قبل نگاشته شده و من تنها به یاد می آورمشان...

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند

Saturday, June 03, 2006

***
از دوستاني كه حقير را مي‌شناسند چند نفر ايراد حاصل كردند كه فلاني حرمت قلم را نگاه نداشته و به هرزه دري مشغول شده. تا آنجا كه دوستي در برقنامه (معادل E-mail!) براي من نوشته كه باورم نمي‌شد آن قلم شيوا به چنين جنوني مبتلا شده باشد و ...
نخست ) دوست عزيزم هنوز من شروع به نوشتن نكرده‌ام و هنوز جنون را نديده‌اي, صبوري كن ...
دويم) حرمت قلم به نظر حقير اگر هنوز برايتان مهم باشد (براي دوستي كه نوشته بود مراد را مريد اينگونه نديده بود...) آنجا از ميان برمي‌خيزد كه وسيله‌اي براي تحميق توده‌ها و خدمت به ارباب زر و زور شود و رنه اگر براي من تبرهن حاصل آيد كه روشنگري جز به ناسزا حاصل نمي‌آيد شك نكنيد كه به جاي سلام مي‌گفتم مادر قحبه.
سيم) من اين وبلاگ را براي خودم مي‌نويسم (واقعاً منظورم همين است) به همين جهت بخش نظرسنجي را فعال نكرده‌ام و حتماً شمارشگر هم قرار نداده‌ام جذابيت داستان براي من همين بس كه مي‌دانم در دنيايي كه واقعيت ندارد من بي‌آنكه حضور داشته باشم در كنجي نشسته‌ام و چيزهايي را زير لب زمزمه مي‌كنم.
دست بر قضا تمام سعي من بر اين است كه در اين صفحه تا مي‌توانم خود را درگير مسايل سياسي نكنم چون در جاهاي ديگر به قدر كافي مي‌گويم و مي‌نويسم اينجا مي‌خواهم از چيزهاي ديگري بگويم كه لابلاي جراجر اين شهر گم شده از دل و دلدادگي بگويم در روزگاري كه نه از دل نشاني هست و نه از دلدادگي اثري.
از چيزهايي كه جا گذاشتيم- از ياد برديم از مرزهايي كه عقب نشستيم و خرده خرده بدل به جانورهايي شديم كه اكنون هستيم و همه چيزمان مسخره و احمقانه است. عاشق شدنمان مسخره است خواستگاري كردنمان ك؟ است. ابراز وجود كردنمان تهوع‌ آور است. پيمانه و معيارمان شده سطح و ظاهر و شغلمان گه خوري مفت و ادا درآوردن و دلقك بازي. وقتي مي‌گوييم دوستت دارم مستقيماً منظورمان اين است كه مي‌خواهم با تو سكس داشته باشم. خاك بر سرمان كه همان را هم بلد نيستيم.
اينهاست دوست عزيز من, گوساله 26 ساله كه اهميت دارد وقتي ما از آدم بودن فقط هيئتش را داريم حاكمان بد است. عاشق‌مان بد است, سياستمدارانمان به مزخرفي هنرمندانمان است, سپورمان فيلسوف و فيلسوفمان سپور است.
و يك چيز ديگر: چند نفر از ما حداقل يك دليل درست و درمان براي ادامه زندگيمان داريم؟ چند نفر از ما مي‌توانيم در جواب سوال چرا تا به حال خودت را نكشتي يك جواب انساني بدهيم؟
اگر مي‌پرسيد دليل من چيست به شما مي‌گويم: پيدا كردن يك دليل براي زندگي كردن
* در سكانسي از فيلم بوي خوش زن با بازي هنرپيشه بسيار ستوده من آل پاچينو به نقش كلنل اسليد. كلنل كه قصد خودكشي دارد از پسر همراهش كه از او مي‌خواهد اين كار را نكند مي‌خواهد كه يك دليل براي انصراف از اين تصميم به او بگويد.
پسر مي‌گويد: من به شما دو دليل مي‌گويم: تو بسيار خوب تانگو مي‌رقصي و خيلي مسلط فراري (منظور اتوموبيل است) مي‌راني. طوري كه من هيچ كس ديگر را نديده‌ام كه به خوبي تو باشد...
حالا كسي هست كه بلد باشد و بخواهد تانگو برقصد؟ ...
هو
ديشب اشتباهاً من پس از مدتها تلويزيون را روشن كردم. ديدم كه گوينده محترم با شور و فتور هر چه تمام‌تر از قدمهاي بلندي كه براي شكوفايي بيشتر اقتصاد كشور در اين مدت برداشته شده است داد سخن مي‌دهد و از توسعه ميدان‌هاي نفتي پارس مي‌گويد.
لطيفه:
مي‌گويند يك بار جواني سوار يك تاكسي مي‌شود كه اتفاقاً راننده آن از هموطنان ارمني بوده.
پس از طي مسافت نسبتاً زيادي پياده مي‌شود و پنجاه تومان مي‌دهد.
- مي شي صد تومان
- چه خبره دو قدم راه صد تومن؟
- اين دو قادام بود؟
- آره ديگه
- مواظيب باش ديگه آز اين قادامها برناداري, كونيت پاره مي‌شي ...
***
ميدان‌هاي نفتي كه قطر و كشورهاي ديگر حوزه خليج سالهاست مشغول استخراج نفت آن هستند را ما تازه مشغول راه‌اندازي تاسيسات نفتي آن هستيم. يكي نيست به اين بي‌وطنها بگويد اين كجايش افتخار دارد؟
*
نتيجه: ما ملت نجيبي1 هستيم, چون هر قدر به شعورمان توهين شود, صدايمان در نمي‌آيد.
"هو"
بالاخره يك نفر پيدا شد كه نسبت به بكار بردن خليج عربي و خليج به جاي خليج فارس اعتراض كند البته بعد از آنكه سال‌ها در نقشه‌ كلمات فوق چاپ شدند, خبرگزاريها از آن استفاده كردند و گوش همه به شنيدنشان عادت كرد.
نتيجه: غيرتي كه وقتي طرف آمد بغل زنتان خوابيد گل كند به درد لاي جرز مي‌خورد

مولا و خداوندگار ما روزي فرمود: هرگاه كسي به طرف راست صورت تو سيلي نواخت دستش را قطع كن. چرا كه اين تنها راهي است كه مي‌تواني آسوده خاطر باشي كه او ديگر نمي‌تواند با آن دست به تو سيلي بزند.
دعاي عهد عتيق:
خداوندا ملكوت خود را به ثروتمندان و ثروت آنان را به ما ببخش
آمين!
تلكمه: وقتي به من نون نمي‌دي ملكوت رو بده به عمه‌ات..

هو

من - موزماهی - اگر بشود نام آدم را روي من گذاشت آدم بسيار مزخرفي هستم- از آنهايي كه افراد متشخص انگل خطابشان مي‌كنند- در عوض من هم از هر چه آدم متشخص است حالم به هم مي‌خورد - بچه كه بودم خانواده‌ام كه سهامدار كارخانه توليد دكتر و مهندس نيز هستند تصور مي‌كردند من حكماً به مدارج بالا و مقامهاي عالي مي‌رسم المنه لله كه با پشتكار فراوان و سعي یوم الي الليل موفق شدم اين توهم خطرناك را در اذهان ايشان بشكنم: نه تنها مهندس نشدم سهل هيچ كدام از دو رشته تحصيلي ديگرم را هم ادامه ندادم
پس تا اينجا الف) ديپلم = علاف= الاغچه

ديگر آنكه درازمنه قديمه هر چه درآمد داشتم صرف خريد كتاب مي‌كردم كه مثلاً بدانم كه چه از كجاست (غلط اضافه)
بيت:
بيچاره آن كس كه گرفتار عقل شد
خوش آنكه كره خر آمد الاغ رفت
في الحال به شغل نفرين شده كتابفروشي مشغولم:
ب) كتابفروش=بيكار=الاغچه
سه ديگر آنكه خيرات جدم نقاش هم هستم و شاعر نيز هم
تك مضراب:
دل به يغما دادم و جان نيز هم
ج) نقاش/شاعر=خيالباف=الاغچه
و ...
اما عميقا و شديداً معتقدم وجود من و امثال من براي جامعه بسيار ضروري‌تر از افراد با شخصيت و غير انگل- مفيد فايده و موجه است. چرا كه كسي مثل من بايد باشد تا ديگران و ديگرتران بتوانند عيار و معياري براي قياس نيك و بد داشته باشند و مرا و ما را با انگشت نشان بدهند و خدا را شكر كنند كه كماكان همان خر سياه هستند و راه آسيا
بيت:
اي كه پنجاه رفت و در خوابي
خاك بر سرت!
و اما قصد از آلودن خامه قلم به جامع مركب در اين بساط:
هر جامعه‌اي به يك خرمگس به يک موزماهی نياز دارد حال آنكه من مدتهاست به صورتي جداگانه نقش خرو مگس را براي اطرافيانم بازي مي‌كنم, و علي اي حال تصميم گرفتم اين كه نقش ترديشنال را در هم ادغام كرده و در قالبي نو پاي به دايره موجودات بگذارم
نديده:
بيت:
نفس بر آمد و كام از تو بر نمي‌آيد
فغان كه بخت من از خواب در نمي‌آيد

يك بيت ديگر (تا چشمان درآيد):

در دل و جان خانه كردي عاقبت
هر دو را ويرانه كردي عاقبت

پس تا اينجا بر شما مبرهن گشت كه الاحقر خر و مكس سابق خرمگس فعلي قصد دارد مدل استاد محبوب خود سقراط را تقليد كند و خرمگس اين بلاگستان شوم اما در باب اينكه چرا اسم اين و بلاگ را موزماهی گذاشته‌ام دو دليل عمده:
1- دلم خواست
2- تا جانتان درآيد
ديگر فرمايشي نيست شما هم عرض بيجا اظهار نكنيد تا بعد.

Saturday, December 03, 2005

عشق رويای مشترک است. خواب واحدی است که دو نفر هم زمان آنرا می بينند. زمانی که يکی از خواب بيدار می شود رويا به پايان رسيده و عشق رفته است. من به اندازه کافی بيدار بوده ام می خواهم در اين رويا اين خواب نيمه تمام باقی بمانم. عزيزم من هنوز هم خواب می بينم و اين موهبت بزرگی است . تنها مشکل آنجاست که می دانم که خواب می بينم

دنيای زير زمينی جهان آدمهايی است که آگا هانه يا نا آ گا هانه نمی خواهند زندگی شيک و منظم و توامان حال به هم زن خرده بورژوايی داشته باشند. به خصوص برای آدمهايی که روابط چندان حسنه ای هم با خداوند ندارند و دارای فضيلت عدم قطعيت هستند و آمادگی کامل دارند که مسئوليت کارهای خودشان را يک تنه بدوش بکشند اين دنيا جای بسيار مناسبی است قوائد آن در عين سادگی بسيار پيچيده و تا حدودی شبيه دنيای سياست است. تو با دشمن قسم خورده ات قرار صرف شام می گذاری . يکديگر را در آغوش می گيريد و در همين حال در ذهنتان برای يکديگر تو طئه می چينيد. قوانين نا نوشته و مرزهای ترسيم نشده ای که برای زير پا گذاردن آنها بايد قلب شير و مغز الاغ داشت.

به عينه مانند چهار راه فاقد چراغ راهنمايی می ماند که رانندگان بصورت حسی و غريزی می فهمند کی و چطور بايد عبور کنند. دارو دسته های زيادی وجود دارند که فعاليتهای مختلفی انجام می دهند و در اين ميان قا چا قچيان مواد مخدر و اسلحه تا عتيقه جات را می توان سراغ گرفت.

به طور کلی می توان خانواده ها را به دو دسته کلی با تربيت و بی تربيت و فعاليتها را نيز به دو دسته تميز و کثيف طبقه بندی کرد. مثل دارو دسته های مواد مخدر که جز خانواده های بی ادب و تجارتشان هم جز تجارتهای کثيف طبقه بندی می شوند اما خانواده هايی مثل خانواده من ( که به نوعی محصولات فرهنگی را قاچاق می کنيم) جز خانواده های مودب و صاحب تجارت تميز محسوب می شوند اما حتی اين دنيای زير زمينی از پارادوکس مبری نيست. خانواده های تاجر اسلحه جز خانواده های با ادب هستند اما تجا رتشان تجارت کثيف محسوب می آيد.

اما تمام خانواده ها رده بندی های مختلف خودشان را دارند و گاهی نيز حتی رده بندی های مشابه که اگر فرصتی شد بعد ها برايت می گويم قدرتمندترين خانواده ها در ايران کارتل های مواد مخدر هستند(البته بدون احتساب قاچاق اسلحه که تقريبا تجارتی دولتی محسوب می شود) که در ضمن پر جمعيت ترين نيز می باشد. اگر بخواهيم به همه مدخلهای اين قضيه ورود داشته باشيم مثنوی هفتصد من کاغذ می شود. در پايان بسيار مايلم دو قانون بسيار بسيار مهم و مشترک بين همه را برايت بگويم:

۱/هيچ وقت نگذار هيچ کس بداند که به چه چيزی فکر می کنی .

۲/ دوستانت را نزديک نگاه دار اما دشمنانت را نزديکتر.


خداحافظ آقای استاد

Saturday, December 13, 2003

...

Thursday, December 04, 2003

از پدرم يه بار وقتي داشت سيگار مي‌كشيد: پرسيدم: آقا جون. هيچوقت شده وقتي تو خونه خودت هستي احساس كني براي "خونه" دلت تنگ شده؟ شده هيچ وقت درست موقعي كه داري تو برف قدم مي‌زني احساس كني دلت مي‌خواد با صورت تو برف بخوابي و از جات تكون نخوري؟ يا وسط دي ماه احساس كني دلت براي " ديماه " تنگ شده؟ يا بري سفر و نخواي كه هيچ وقت برسي؟ شده تا حالا دلت بخواد بري بالاي يه ساختمون بلند و اون قدر داد بزني تا صدات بگيره و بعدش خودتو از اون بالا پرت كني پايين؟ يا اينكه نصف شب پاشي بري تو خيابون و تا صبح شهر رو پياده گز كني؟ شده تا حالا با تمام وجود بخواي گلوي يه پليس غريبه كه با تو هيچ كاري نكرده رو اونقدر فشار بدي تا خفه بشه؟ هيچ موقع دلت خواسته به يه دختر سانتي مانتال گوزو تجاوز كني؟
پدرم به سادگي گفت: نه
به خاطر همينه كه دوستش دارم. همين سادگي‌اش قابل اعتمادمش مي‌كنه. اينكه نقش بازي نمي‌كنه.
راستي عزيزم تو چي؟ تو ظرف اين مدت دلت براي من تنگ نشده؟ وقتي از يه جايي رد مي‌شي كه قبلاً با هم رفته بوديم دلت هواي منو نمي‌كنه؟ هنوزم دلت مي‌خواد كه با هم باشيم؟ براي ريخت منحوس من, بدبيني احمقانه م, بوي گند سيگارم اخلاق گهم, اشتباهات بچه‌گانه‌ام دلت تنگ نشده؟
براي دستها و نوك دماغ جوهريم, گند و كثافت نقاشي‌ام, واقعاً دلت تنگ نشده؟ براي بدسليقه‌گيم تو لباس پوشيدن, حرص خوردن از اينكه چرا با اودوكلن دوش مي‌گيرم و ياد نمي‌گيرم روي لباس نبايد اودوكلن زد چي؟
جداً مي‌شه براي يه همچين آشغالي آدم دلش تنگ نشه؟
بیا تمامش کنیم...

Sunday, November 30, 2003

"چگونه آموختم نگران نباشم و به بمب اتم عشق بورزم"
چند شب پيش داشتم از عرض يك خيابان فرعي رد مي‌شدم. دو طرف خيابان ماشين پارك شده. يك لاين به علت ترافيك بسته است و يك چس مثقال جا وجود دارد كه آدم بتواند به شكل تره يك بري از آن رد شود. اين لوكيشن صحنه اكشنی است كه مي‌خواهم برايتان تعريف كنم. هنوز لاه بسم الله خشك نشده بود كه ديدم يه چيزي مثل توپ كارناوال 36 داره به سمت من مي‌آد. من در ضمني كه يادم رفته بود چطور مي‌شه نفس كشيد ظرف هفت ثانيه‌اي كه تا دست بوسي ملك الموت فرصت باقي مانده بود مثل گربه گره خودم رو كشيدم عقب بين سپرهاي دو تا ماشين-
لوكيشن: شب - خارجي
من - اوه, چته يارو؟...
(ماشين ترمز مي‌كند - دنده عقب مي‌گيرد)
راننده- چي گفتي؟
من - همون كه شنفتي, اين چه طرز رانندگيه زاغارت؟
(راننده پياده مي‌شود. چيزي است بين گوريل انگوري و ترن هوايي نيويورك)
راننده - چه زري زدي گوزو؟
من - هيچي. مي‌گم اخوي اين چه طرز رانندگيه قربون شكلت نزديك بود قبضو بدي دستمون
راننده- گورتو گم كن ديگه‌ام گه خوري مفت نكن
من - چشم
راننده - گمشو ديگه
من - مي‌رم. چشم. يكي از تخمام افتاد اين گوشه كنار. پيداش كنم ميرم.

Thursday, November 27, 2003

نازنيم
اين -نمي‌دانم چندمين- نامه‌ي عاشقانه‌ است كه برايت مي‌نويسم. در خلال اين چند دقيقه‌اي كه برايت اينها را مي‌نويسم ده‌ها دزدي و جنايت در اين شهر رخ مي‌دهد ده‌ها نفر به خيل عظيم سپاه گرسنگان و صف طولاني و خاكستري فواحش اضافه مي‌شوند و من همچنان برايت نامه عاشقانه مي‌نويسم.
گزندگي ماجرا در همين است كه هنوز در اين شهر مي‌شود نامه عاشقانه نوشت. مي‌شود به ميهماني رفت. مي‌شود, مي‌شود بابت از دست دادن يك گاو ماده و يا نوع مكمل ذكورش گيتار به دست گرفت و فالش و فولش "چشم من بيا منو ياري بكن" را زد و خواند. مي‌شود به رستوران رفت و به بهانه جشن سالگرد فتح قله خريت )=ازدواج( تا مرز تركيدن خورد. مي‌شود خوش گذارند و خوشحال بود. گور پدر همه كساني كه وصفشان رفت. گور پدر هر چه گرسنه و بيچاره و فقير هم كرده گور پدر من هم كرده كه گه مي‌خورم سيگار وينستون مي‌كشم و سنگ اينها را به سينه مي‌زنم.
اي كاش نازنينم همه اينها در خواب باشد. تمام اين تلخيها, اين ادبار, اين كثافتي كه تا گردن در آن فرو رفته‌ايم. اين رنجي كه مي‌برم و مي‌بريم. اين تنهاييها اين بيهودگي, اين تاريكي, ... اي كاش همه به خواب باشد. اين كاش اگر به بيداري است به خواب بروم و برنخيزم. دنيا مي‌توانست جاي بهتري براي زيستن باشد...
يه شب مهتاب
ماه مياد تو خواب
منو مي‌بره كوچه به كوچه
باغ انگوري باغ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا...

Sunday, November 16, 2003

هو
به نظر من كسي كه ميگويد “ من از شاملو ماملو خوشم نميايد مريم حيدر زاده خوبه كه معلومه چي داره مي گه“ و كسي كه ميگويد “ شاملو بزرگترين شاعر معاصر است“ ولي وقتي از او ميپرسي معني فلان شعر او چيست ميگويد “والله نميدونم چطور بگم كه شما هم متوجه بشين “هردواحمق هستند منتهي اولي بردومي رجحان دارد .
هو
1- ميگويند حماقت در بعضي ذاتي ؛ در عده اي اكتسابي و براي برخي اجباري است خوشبختانه سياستمداران ما هر سه را تواما ن دارند .
2- دولت ما سه نوع آمار منتشر ميكند : يكي براي گول زدن مردم يكي براي گمراه كردن مطبوعات و سومي براي فريب دادن خود .
3- منسوب به برناردشاو : شورش نوعي بازي است كه در ضمن آن پليس ميتواند شما را كتك بزند .
4- خطر بزرگي كه جامعه مارا تهديد ميكند آن است كه اگر مردم برسر عقل بيايند حاكمان را خواهند كشت و اگر بر سر غيرت آيند خودشان را .
5- ببينيد در كشور ما چه كساني رئيس جمهور بوده اند: خامنه اي : يك ترياكي بي غيرت .رفسنجاني . آنهمم يك ترياكي بي غيرت و بالاخره خاتمي كه براي بي غيرت بودن احتياجي به ترياك هم ندارد
6- اولين شرط براي بقا در وزارت امور خارجه خنگ بودن است
7- بد نيست اين حقيقت را به آقاي خاتمي يادآوري كنيم كه مردم ميخواستند عليه فلان راي دهند نه به نفع بهمان
8- در جمهور ي اسلامي همه با هم برابرند براي همين است كه حتي خوكها به مقامات عاليه ميرسند
9- بايد به آقاي خامنه اي و امثاله پيشاپيش تبريك گفت چرا كه انگشت شمارند كسانيكه بتوانند با مرگ خود كشوري را غرق در شورو شعف كنند
10- جنسيت بر سه نوع است : مرد . زن. آخوند
11- بدبختانه آدمهاي با شعور و فهميده در اين مملكت اكثرا مرده اند … من هم كه حال و روز خوشي ندارم …
12- سردبير روزنامه كيهان :‌ كسي كه استخدامش كرده اند تا راست را از دروغ جدا كند و مراقب باشد كه دروغ به چاپ برسد
13- راهزنان يا جانت را ميخواهند يا مالت را حال آنكه آخوندها هردورا با هم ميخواهند
14- زيست شناسي حكم ميكند اگر چيزي شمارا گاز گرفت احتمال دوچيز را بدهند اول ماده بودنش دوم بسيجي بودنش
15- هنر آقاي خاتمي دراين است كه هميشه بديهيات را طوري مطرح ميكند انگار بزرگترين كشف را كرده است
16- از قيافه رفسنجاني ميتوان به شوخ طبعي پروردگار پي برد
17- نوشته پيشنهادي براي سنگ قبر فائزه رفسنجاني : “ سرانجام تنها خوابيد“
18- آخوند بودن ؛ بالقوه باعث شرم نيست اما بالفعل چرا
19- اگه قانون اينو ميگه …. قانون احمقه ! قانون خره !
20- خاتمي از آن دسته آدمهائي است كه اگر بميره ازاين كه هست خيلي بهتر ميشه
21- براي گروه آريان : قوها قبل از آنكه بميرند آواز ميخوانند . كاش بعضي قبل ازآنكه آواز بخوانند بميرنند
22- چه كسي ميگويد مرده متحرك صرفا يك استعاره ادبي است ؟ در اين صورت ماهيت وجودي نمايندگان مجلس را چه نام ميدهيد؟
23- مثل معروفي هست كه ميگويد بعضي مردم را ميتوان براي هميشه فريب داد اما همه مردم را نميتوان براي هميشه فريب داد . رهبر مرحوم انقلاب ثابت كرد گفته فوق محمل است
24- هر كس در طويله بدنيا بيايد الزاما خر نميشود ولي كسي كه به فيضيه ميرود حكما آخوند از آب درميآيد
25- دراين مملكت هر كس ميگويد روزي هشت ساعت موسيقي تمرين ميكند يا خر است يا دروغگو
26- ايكاش دولت براي كساني كه آريان گوش ميكنند ماليات ميبست
27- در حال حاضر بدترين آوازخوانان مملكت سه نفر هستند اول خودم ؛ دوم پسرخاله ام ؛ از نام بردن نفر سوم معذورم چون خواننده بسيار معروفيست
28- ويلون زدن نوازننده گروه آريان خوب است از آن بهتر صداي كشيده شدن پنجه هاي گربه به شيشه است در حاليكه اورا از دم آويزان كرده اند
29- براي توصيف موسيقي آقاي افتخاري متاسفانه واژه اي پيدا نكردم
30- آدم بايد دلي از سنگ خارا داشته باشد كه مراسم بخاك سپردن رهبر انقلاب را ببيند و خنده اش نگيرد
31- براي آنكه آخوند باشد و توامان آدم هم باشي سه اصل وجود دارد . متاسفانه هيچكس نميداند اين سه اصل چيست
32- من به دولتمردانمان به اين خاطر ناسزا ميگويم كه آدمهاي بي لياقتي هستند نه بدان سبب كه دزد و حرامزاده اند ؛ اگرچه هستند ؛ چون براي دولتمردان ما اين قضيه به لحاظ قانوني ايرادي ندارد ؛ كه اگر داشت الان نود درصدشان در زندان بودند
33- خداوند ا ! از شوخيهاي كوچك من در مورد خودت درگذر ؛ در عوض منهم از شوخيهاي بزرگ تو در باره خودم ميگذرم .(اين جمله مال من نيست ؛اما يادم هم نيست مال چه كسي است !!)

Monday, November 10, 2003

يا شاهنامه دروغ است
نمي‌شود آقايان , خانمها , جمع اضداد ناممكن است . نمي‌شود هم از صلب سياوش بود و هم بي غيرت. نمي‌شود از نطفه داريوش بود و توأمان ذليل . نمي‌شود كه در شجره نامه‌تان نام فرهاد باشد و در عشق كلاشي كنيد. راي غالب به اقل مي‌گويد كه سياوش افسانه است , سهل است , افسانه‌اش هم مال ما نيست . كه سرزمين كوروش و داريوش گم شده است . كه قومي كه در تاريخ به سرگرداني شهره است به خطا يهود نام گذارده شده . آن قوم ماييم . سرگردان واقعي ما هستيم كه ريشه نداريم. سرزمين نه كه نصبمان گم شده . ماييم كه استخوانهاي پدرانمان را گم كرده‌ايم . ماييم كه ناممان را حتي فراموش كرده‌ايم.
كيست كه از تخمه سياوش است كه در سرتاسر اين گم آباد آتشي از بهر او افروخته نيست ؟
كيست كه نتيجه نوشيروان باشد اما زنجير عدالتش از خارش زخم تن استري حتيً به تكان در نمي‌آيد ؟
كدام كاوه , كدام فريدون ؟ اينجا خاستگاه ضحاك است . كدام كاوه را ماننده‌ايم ما , كه از پس اينهمه سال ديگر چشممان از به مسلخ رفتن فرزندانمان تر , هم نمي‌شود !!
دريغا وطنم دريغا ! چنين آغوشي بدين پايه پذيرا و چنين ميهماناني اينگونه جفاكار كه به گروگذاردن دندانهاي عاريه شير پيرپرچمت را نيز شرم ندارند.
دردا وطنم دردا ! كه مديحه سرايانت را جملگي به ساختن مرثيه سر در جيب حسرت است و پاسدارانت را دست به كار غارتت گشوده.
چه بسيارند خواهران من كه براي پاره ناني تن به درد مي‌فروشند و چه بسيارند پدران من كه نان شب را آلوده در خون خود به خانه مي‌آورند و آن ديگراني كه نان بي غيرتي آن ديگرتراني را مي‌خورند كه دلال ناموس و وطن خويشند و خوان ظالم را با تن مظلوم هيمه گرد مي‌آورند.
دريغا وطنم ! دريغا ! اين بغض , اين بغض بهم نشكفته مرا خواهد گشت . . .
حاشا كه من برادري داشته باشم . حاشا كه اگر داشته باشم او را باز شناسم . اينجا ارض مفقود است چرا كه همه چيز در آن گم شده . حاشا كه اين غبار آبستن سوار ي ‌باشد كه ديگر در اين ديار سواري نمانده . حاشا كه اينجا ايران باشد . اينجا ايران نيست يا اگر هست از ايراني نشاني نمانده يا اگر ما ايراني هستيم , شاهنامه دروغ است .
ياري اندركس نمي‌بينيم , ياران را چه شد
دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پي كجاست
خون چكيد از شاخ گل , ابر بهاران را چه شد
شهر ياران بود و خاك مهربانان اين ديار
مهرباني كه سر آمد شهرياران را چه شد
صد هزاران گل شكفت و بانگ مرغي بر نخواست
عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد . . .

Saturday, November 08, 2003

كاش مي شد
آنچه را در رگانم مي دود بي قرار
در ترانه اي برايت مي خواندمش آرام
و براي يكدم حتي
باورم مي آمد
كه اين خانه ازآن من است
و هستي تا با تو از عرياني خويش سخن بگويم
و هنوز و هنوز
موج موج
دود سيگار
در مي تند
با عطر كشاله هايت
دريغ از آن تنديس روشن مردمكان چشم
كه به خلواره هاي روزمرگي چكيد
و صداي خنكت
كه لابه لاي جراجر شهر
گم شد
جادوي روزگار من دريغ!
نقش پاهاي رفتنت
بر برف ديماه افتادند...

هو
نازنينم
مدتها بود كه عادت نامه نوشتن از سرم افتاده بود. نامه مختص روزهاي تنهايي است. غروبهاي جمعه. اما اينها را نامه‌ندان, نامه همچون كبوتر بي‌سر عاجز است از رساندن پيام, اينها حرفهايي است كه از ترس آنكه باد با خود ببردشان در گوش كاغذ گفته‌ام.
نمي‌داني كه اين‌ها را برايت مي‌نويسم. آنها را نمي‌خواني. حتي نمي‌داني كه وجود دارند و نمك ماجرا در همين جاست اينكه جايي در فضايي مجازي ميان اين همه ماشين. صفحه‌اي وجود دارد -اگر بتوان گفت كه وجود دارد- كه در آن بي‌آنكه بداني برايت نامه‌هاي عاشقانه نوشته مي‌شود.
يك حركت پست مدرن! چيزي در دنيايي مجازي براي كسي خلق مي‌شود كه از هيات آن بي‌اطلاع است!
به اين ترتيب حتي اگر وجود من به عدم بپيوندد اين نامه‌ها فارغ از بستگي به حضور مولف به حيات تجريدي خودشان ادامه مي‌دهند. بسياري آنها را مي‌خوانند در حالي كه ديگر نه از تو نشاني هست و نه از من اثري و نامه‌ها به كسوت نمادين موجودي در مي‌آيند كه راز خود را با كسي در ميان نمي‌گذارد. در سكانس يكي مانده به آخر فيلم آسمان وانيلي مرد مي‌گويد: نگاه كن ! من منجمد شده‌ام. تو مرده‌اي و هنوز دوست دارم" و اين نازنينم اگر دلدادگي هنوز رخت بر نبسته باشد همان است اينكه هيچ يك در ميان نمانده باشيم اما هنوز تو را دوست داشته باشم.

Friday, November 07, 2003

مكتاب همنوايي شبانه اركستر چوبها، اثر زيباي رضا قاسمي رو مي‌خوندم، يه پاراگراف با محتواي ظريف ديدم كه واقعا برام لذتبخش بود. خواستم شمام شريك بشين:
«تاريخچه اختراع زنِ مدرنِ ايراني بي‌شباهت به تاريخچه اختراع اتوموبيل نيست. با اين تفاوت كه اتوموبيل كالسكه‌اي بود كه اول محتوياتش عوض شده بود (يعني اسب‌هايش را برداشته به جاي آن موتور گذاشته بودند) و بعد كم‌كم شكلش متناسبِ اين محتوا شده بود و زنِ مدرنِ ايراني اول شكلش عوض شده بود و بعد، كه به دنبالِ محتواي مناسبي افتاده بود، كار بيخ پيدا كرده بود. (اختراع زن سنتي هم، كه بعدها به همين شيوه صورت گرفت، كارش بيخ كمتري پيدا نكرد). اين طور بود كه هر كس، به تناسبِ امكانات و ذائقه شخصي، از ذهنيت زن سنتي و مطالبات زنِ مدرن تركيبي ساخته بود كه دامنه تغييراتش، گاه، از چادر بود تا ميني‌ژوپ. مي‌خواست در همه‌ي تصميم‌ها شريك باشد اما همه‌ي مسئوليت‌ها را از مردش مي‌خواست. مي‌خواست شخصيتش در نظرِ ديگران جلوه كند نه جنسيتش اما با جاذبه‌هاي زنانه‌اش به ميدان مي‌آمد. ميني‌ژوپ مي‌پوشيد تا پاهايش را به نمايش بگذارد اما، اگر كسي به او چيزي مي‌گفت، از بي‌چشم و رويي مردم شكايت مي‌كرد. طالبِ شركتِ پاياپاي مرد در امورِ خانه بود اما در همان حال مردي را كه به اين اشتراك تن مي‌داد ضعيف و بي‌شخصيت قلمداد مي‌كرد. خواستارِ اظهارِنظر در مباحثِ جدي بود اما براي داشتنِ يك نقطه‌نظرِ جدي كوششي نمي‌كرد. از زندگيِ زناشويي‌اش ناراضي بود اما نه شهامتِ جدا شدن داشت، نه خيانت. به برابريِ جنسي و ارضاي متقابل اعتقاد داشت اما، وقتي كار به جدايي مي‌كشيد، به جواني‌اش كه بي‌خود و بي‌جهت پاي ديگري حرام شده بود تأسف مي‌خورد.»

"هو"
مدتي است در روزنامه شرق مصاحبه با جانوري كه رياست سازمان به اصطلاح جوانان را به عهده دارد چاپ مي‌شود.
در متن آخرين جملات قصار اين گونه منقرض شده مي‌خواندم كه در جواب اين سوال كه نظر او را در مورد بحران جنسي, معيشتي و اعتياد نسل جوان پرسيده بود فرموده بودند: "فكر نمي‌كنم مسئله در حد بحران باشد بلكه صرفاً يك چالش است"
نتيجه:
الف) اين موجود قادر به فكر كردن هم هست.
ب) اين گونه نادر علاوه بر فكر كردن حرف هم مي‌زند.
حكايت: مي‌گويند روزي مردي در جمعي نشسته بود و از سفرهايي كه كرده بود به دروغ داد سخن مي‌داد. تا رسيد به نقل يكي از سفرهاي پر مخاطره‌اش در كوير و از دهانش پريد: "همي سوار بر اشتر مي‌رفتيم ... " كه يكي از ميهمانان طاقت نياورد و گفت: مرد, خدا را شرم نمي‌داري كه از اين همه قلب كه در سخن مي‌كني, تو اشتر كجا ديده‌اي؟" مرد پاسخ داد" من اشتر نديده‌ام؟" ميهمان گفت: "اگر تو راست مي‌گويي نشاني‌هاي اشتر را برگو" مرد گفت: اشتر جانوري است تنومند با گردني كوتاه كه او به خيش همي بندند و زمين شيار همي دهند" ميهمان خنديد و بگفت: من بدانستم كه تو اشتر نديده‌اي حال فهميدم كه تو اشتر از گاو نيز باز نمي‌شناسي".
نتيجه ج با توجه به حكايت فوق‌الذكر:
اين مردك نه مفهوم بحران را مي‌داند و نه معناي چالش را.
"هو"
براي جوجوي نوك حنايي پر طلايي تپل تن پرور خودم (عزيز دلم سابق!)
عزيزم
نزديك دو سال پيش تو در زماني وارد زندگي من شدي كه نه دين داشتم كه شيطان ببرد, نه مال داشتم كه ديوان بخورد (المنه للله كه هنوز هم هيچ كدام را ندارم) تو مي‌دانستي و ماندي. زخم‌ها و زشتي‌هاي مرا ديدي و روي نتافتي. با تو همه چيز طعم ديگري داشت. قهوه در حضور تو ديگر قهوه نبود, اكسير غريبي بود كه عطر شانه‌هاي تو را مي‌داد. دود سيگار ابري بود كه مي‌شد لابه‌لايش گم شد و زمان را فراموش كرد.
حالا رفته‌اي. مي‌دانم كه ديگر تو را ندارم. مي‌دانم كه ديگر مال من نيستي, همراه من اميد من, چراغ خانه من. مي‌دانم كه حالا ديگر "باران" من به دنيا نخواهد آمد و من باز در دنياي كوچك سياه و سردم تنها مانده‌ام.
شايد اگر بودي مي‌گفتي كه خود من خواستم كه تو بروي. نازنينم اگر خواستم بروي از وحشت آن بود كه در ميانه راه تنهاييم بگذاري از ابتدا تنها بودن به كه از ميانه راه . حالا يك صندلي هر روز عصر در كافه هست. روبروي من. جاي هميشگي. اما خالي ...
اينكه تلخ‌تر شده‌ام اينكه نااميدتر شده‌ام. اينكه سياهم, سردم, خردتر و بي‌حوصله‌تر شده‌ام, ديگر حرف تازه‌اي نيست.
گلكم. بي‌تو خانه تنگ است, شهر تنگ است, دنيا تنگ است ...
اي كاش دستان من جز "تن پوشي از دود سيگار" چيز بهتري براي تو داشتند. اي كاش من آنقدر احمق نبودم كه سير بلاي يك مشت احمق‌تر از خود بشوم و حالا همه آنها باشند آقا و من باشم ننه آغا. اي كاش خانم قرباني مي‌دانست كه دانشجوي اخراجي هم مي‌تواند عاشق باشد اي كاش كتابفروشي را به عنوان شغل مي‌پذيرفت. اي كاش مي‌دانست كه با من چه كرد ...
ديگر مي‌دانم كه مابقي به جاي درد دل, ذكر مصيبت است كه بدبخت من امشب سحر نمي‌آيد ...

اي صبا نكهتي از خاك ره يار بيار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار
نكته روح فزا از دهن دوست بگو
نامه خوش خبر از عالم اسرار بيار
روزگاري است كه دل چهره مقصود نديد
ساقيا آن قدح آينه كردار بيار